وبلاگ صالحین شهید فهمیده رفسنجان
وبلاگ صالحین شهید فهمیده رفسنجان
بسم رب الشهدا:وبلاگ صالحین شهید فهمیده رفسنجان برای پایگاه های بسیج وسرگروه های صالحین و عموم مردم

وبلاگ صالحین شهید فهمیده رفسنجان

🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹

🌹🌹پیامبر صلی الله علیه و آله🌹🌹 :
اَکْرَمُ اَخلاقِ النَّبیّینَ وَ الصِّدّیقینَ وَ الشُهَداءِ وَ الصّالِحینَ التَّزاوُرُ فِى اللّه ِ؛

⬅🌹🌹پیامبر صلی الله علیه و آله🌹🌹 :
بزرگوارانه ترین اخلاق پیامبران، صدیقین (انسان هاى راستین) شهدا و صالحین،دیدار یکدیگر براى خداست.➡
🔍دعائم الاسلام، ج 2، ص 106.

✔وبلاگ صالحین شهید فهمیده رفسنجان .
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹

سردار شهید حاج علی محمدی پور +عکس

Amir Khosravi   سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ب.ظ        

سردار شهید حاج علی محمدی پور

در خرداد ماه ۱۳۳۸ در روستای " دقوق آباد " بخش نوق شهرستان رفسنجان به دنیا آمد . 

علی بچۀ خوش قدمی بود . نگاه کردن به صورتش شگون داشت . صبح که از خواب بیدار می شدیم اگر توی صورتش نگاهمی کردیم ، آن روز ، برای ما روز خوبی می شد ، روزی که در آن کارها روبراه می شد و مشکلات انگار خود به خود حل می شدند .

از وقتی که علی به دنیا آمد روزگار ما شروع کرد به بهتر شدن . تنگناها کم کم از بین می رفتند و دیگر فقر مثل گذشته به ما فشار نمی آورد .

به خاطر دوری راه و مشکلات دیگر مجبور شد مدتی ترک تحصیل کند .

بعدها  به همراه دوستش برای ادامه تحصیل به یزد رفت . با تشدید حرکت مردم در سالهای 55 و 56 به صفت مبارزان پیوست . شهرهای استا ن خوزستا ن و کرمان خاطرات زیادی از فعالیتهای سیاسی و مسلحانه علی در سالهای انقلاب دارند .

علی بعد از انقلاب عازم کردستان وسپس جبهه های جنگ در جنوب شد و از آن زمان تا آخر عمر پر برکتش ، همواره در جبهه بود .

در سال 63 هنگام عملیا ت بدر ، فرمانده گروهان بود ، سپس جانشین فرمانده گردان شد و تا عملیات والفجر 8 در این مسئو لیت باقی ماند .

 

************************

زرنگی

 

چند  شب قبل از عملیات چهار ، نیروها را به طرف منطقه عملیاتی منتقل می کردند ، کامیونها یکی یکی از راه می رسیدند بچه ها را سوار می کردند و راه می افتادند .

جا کم بود و به سختی میشد جابه جا شد من و علی محمدی نسب که بیسیم چی حاجی بود با هم بودیم و هر دومان با حاجی کلی رفیق بودیم .

فکر می کردیم فرمانده ها ن باید جلو سوار شوند تا هم راحت با شند وهم اینکه سرما اذ یتشان نکند و چون ما با حاجی دوست هستیم با د یگران فرق داریم و به واسطه حاجی جلوی ماشین خواهیم نشست ولی .....

به همین دلیل سر جایمان ایستاده بودیم و بی خیا ل بچه ها را تماشا می کردیم .

چند دقیقه بعد حاج علی خودش را رساند و پرسید : همه سوار شده اند ؟

گفتم : بله – پرسید " پس شما اینجا چکار می کنید ، چرا سوار نشده اید؟ "

گفتیم : ما هم سوار می شویم ، منتظریم ببینیم شما کجا سوار می شوید تا همراه شما باشیم .

گفت : بیایید دنبالم

پشت کامیون پر از نیرو بود . حاج علی از کامیون بالا رفت و به زور خودش را بین دیگران جا داد .

چاره ای نبود خواسته بودیم زرنگی کنیم ، ولی حالا اصلاُ جا گیر نمی آوردیم ، هر کاری کردیم نتوانستیم سوار شویم ، ماندیم و پیاده رفتیم .

 

                                  راوی : محمد مهدی فداکار

 

*************************

دکترم در قبرستان است  

از طرف بنیاد شهید  دفتر بیمه درمانی داده بودند . تمدید دفتر چه ام تما م شده بود که بردم عوضش کنم . دفتر دست نخورده بود . مسئول تعویض با تعجب نگاه کرد و گفت " در اینجا که هیچ چیز ننوشته ای؟ "

گفتم : سواد ندارم  گفت  " تو سواد نداری ، دکتر چطور " گفتم : دکتر من در قبرستان است خط هم نمی نویسد . بنده خدا فکر کرد از مردن حرف می زنم . فکر کرد دوست دارم بمیرم .

گفت : خدا نکـنـد پدر جان ا ن شا ء ا..... صد سا ل عمر کنی ، این چه حرفهـا یی اسـت کـه می زنی ؟ گفتم : من که از مردن حرف نمی زنم ، گفتم دکترم در قبرستان است" وقتی مریض می شوم می روم آنجا و پسرم علی شفایم می دهد ".

علی واقعاُ چنین قدرتی داشت .

                                                    راوی : پدر شهید

 

******************************

شفا دادن برادر

 

شهادت علی  خیلی برایمان سنگین بود . همه ما او را بیش از حد دوست داشتیم شهادت او ، برادرش کاظم را از پا انداخت ، کاظم مریض شد و داشت از دست می رفت . او را برداشتیم و به رفسنجان بردیم ، فایده ای نداشت ، بردیمش یزد باز هم بی فایده بود بردیمش تهران ، انگار نه انگار ! کاظم داشت از د ست می رفت ، رنگش زرد شده و گونه ها یش بیرون زده بود از دکترها کاری ساخته نبود از هیچ کس کاری ساخته نبود کاظم لب به غذا نمی زد  یاد علی افتادم فقط او می توانست کمکش کند . به مادر بچه ها گـفـتـم : راه حل را پیدا کـرد م ، می دانم چطوری کاظم را خوب کنم !

گفت : چطوری ؟

گفتم : تو چکار داری من کاری می کنم که کاظم دوباره غذا بخورد و چاق شود .

گفت : خدا از دها نت بشنود خسته شدیم از بس او را پیش دکتر بردیم .

تکه پنبه ای از روز شهادت حاج علی باقی مانده بود ، آنرا برای یادگاری نگه داشته بودم ، امید م به آ ن بود صـبـح بلند شدم ، وضو گرفتم ، پنبه را برداشتم رو کردم به درگاه خداوند و گفتم: خدایا این مریض برادر علی است و این پنبه یادگار اوست . به روح علی قسمت می دهم که برادرش را شفا بدهی .

آمدم بالای سر کاظم پنبه را مالیدم به سرو صورتش ، نیم ساعتی نگذشته بود که کاظم بیدار شد و گفت "من گرسنه ام " مادرش با تعجب گفت " من گوید گرسنه ام ، انگار دارد خوب می شود گفتم : غذا خواهد خورد هر چی خواست به او بده .

کاظم اولین کسی بود که علی شفا یش داد . مردم به علی معتقد ند  الان هم افراد زیادی هستند که به روح علی متوسل می شوند . مثلا فردی در کرمان زندگی می کرد از بد حادثه گرفتار اشرار شده بود و چند ماه در دست آنها اسیر بود  هیچ کس نمی دانست او کجاست و خودش هم دستش به هیچ جا بند نبود در اسارت نذر کرده بود که یک ختم قرآن برای حاج علی بخواند تا بلکه خداوند نجا تش بدهد درست وقتی جزء سی ام را تمام کرده بود از دست اشرار آزاد شده بود . حالا هم هر وقت یکی از ما مریض می شود می رویم سراغ علی ، دکترمان علی است .

می رویم کنار قبرش و از او شفا می خواهیم ، چنان سـریع شفا می دهد که ازشب تا صبح اثری از مریضی باقی نمی ماند . 

                                             راوی : پدر شهید

 

 

 

پروازی آرام و بی تکلف اما سوزناک 

 

عملیات کربلای 5 بود . همین جور داشتیم می رفتیم ، در آن ساعات آخر عمرش ، مرتب می آمد پیش ما اگر تک لو رفت و اوضاع به هم ریخت همدیگر را گم نکنیم . ناگهان صدای یک خمیاره 60 آمد همه جمع شدیم پشت سیم خاردار . حاجی گفت " تجمع نکنید، تجمع نکنید " صدایش در شلوغی گم می شد ، باید از سیم خاردار عبور می کردیم ، حاج علی به ما گفت " من نبشی ها را خم می کنم ، بیا یید از زیر سیم خادار رد شوید "

پنج نفر آمدیم سمت راست و رد شدیم . نا گهان یکی از عراقی ها را دیدیم حاجی سلاحش را مسلح کرد تا او را بزند ، تیری شلیک نشد ، گیر کرده بود ناگهان تیری آمد و به بر آمدگی پشت سر حاجی اصابت کرد . لباسهای ما یک رنگ بود برای اینکه حاجی را گم نکنیم دست من و علی محمدی نسب روی شانه های حاجی بود .

حاجی بدون اینکه چیزی بگوید ، از دست ما پا یین لغزید . همان دم منوری روشن شد دیدم از پشت سر حاجی خون می جوشد . به علی گفتم حاجی رفت علی اشاره کرد چیزی نگویم   نمی خواستیم بچه ها این مو ضوع را بفهمند. حدود بیست متر حاجی را روی آب کشیدیم و به نزدیک دژ آوردیمش . کلاه غواصیم را روی صورتش کشیدم تا شناخته نشود . جلو رفتیم ، وقتی افراد گذشتند و راه خلوت شد ، برگشتیم پایین تا حاجی را ببینیم ، دیدم با صورت گل آلود پای دژ افتاده بود ، بچه ها پا می گذاشتند روی جنازه اش و رد می شدند درست همان صحنه ای ایجاد شده بود که خودش آن را پیش بینی کرده بود .

قبل ازعملیات به یکی بچه ها گفته بود " خوش به حا لت "

او پرسید بود " برای چی "

علی گفته بود " برای اینکه فردا شهید می شوی "

بعد هم سر نوشت چند نفر از بچه ها را پیش بینی کرده بود تا اینکه در مورد خودش پرسیده بودند و گفته بود " من و برادرم حسین ان شاء الله در سی متری خاک ریز دشمن شهید می شویم "

روح لطیف و به تنگ آمده از جسمش را شما می توانید در وصیت نامه اش ببینید :

" خدایا من هر وقت به رفسنجا ن یا نوق می رفتم یا وقتی در کرمان یا جیرفت بودم ، دلم آرام نمی گرفت از شهری به شهر دیگر می رفتم تا آرام شوم ، اما آرام نمی شدم تا اینکه آمدم به جبهه و آرام شدم ولی در اینجا هم آ رام نیستم  ، روح من بیقراری می کند ، آرامش ندارد و نخواهد داشت تا اینکه به تو پیوندد خدایا بارها به میدان آمده ام و مرا نپذیرفته ای ، به حق پیامبر و چهارده معصوم این بار بپذیر! "

یا در وصیت نامه دیگرش نوشته است :

" ای برادر عرب که به دنبا ل من می گردی تا گلوله ات را در سینه ام بنشانی و مرا شهید کنی بدان که تو ، حالا دنبال من می گردی اما روز قیامت من به دنبا ل تو خواهم گشت با این تفاوت که تو د نبا ل من می گردی که مرا بکشی و من به د نبا ل تو خواهم گشت تا تو را شفاعت کنم ."   

  

 فرازهایی از وصیت نامه ی شهید حاج علی محمدی پور:

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و علیا ولی الله و اشهد ان خمینی جلوه الله

خدایا اگر چه لیاقت بندگی و رزمندگی در راهت را ندارم اما آمدم به این میدان نبردبا کفر با آنان که مخالفت با دین تو را میکنند .آمدم با آنانی بجنگم که عزت و شرافت اسلام را مورد هجوم قرار دادند با تمام تجهیزاتی که ابر جنایتکاران در اختیارشان گذاشتند خدایا تو شاهدی که به صغیر و کبیر ما رحم نکردند و با مردم ما چه کردند با اسلام و قران و مساجد تو چه کردند.خدایا تو را شکر میگوییم که این راه را یعنی جهاد در راهت را نصیب این بنده بی لیاقت نمودی . این از بزرگی تو است ای مهربان ای خدای بزرگ روزگاری دل پیامبرت را خون کردند.روزگاری در مسجد کوفه امیرالمومنین را شهید کردند. روزگاری آن جنایت بزرگ را بر اهل بیت امام حسین روا داشتند و امروز نیز نا جوان مردانه ترین جنایات را براین کشور مظلوم اسلامی انجام دادند و میدهند. خدایا دوستان و عزیزانم همه رفتند من ماندم با روی سیاه و خجالت از خود ت.ای کسی که راه اسلام و دینت را به من نشان دادی. پایان راه را شهادت را روزیم فرما که سخت در فراق تو می سوزم در فراق بندگان مخلصت که به سوی تو آمده اند یعنی برادران همسنگرم و توانی برایم نمانده . فراق خودت -فراق دوستانم آنان که به عشق تو سوختند .

خدایا خودت خوب میدانی که زندگی تلخ ترین چیز برایم شده از همه چیز دنیا استعفا داده ام لحظه ایی نیست که مرگ از نظرم دور شود .نزدیک بودنش را احساس میکنم اما یک دلهره ای دارم از اینکه کشته شوم و شهید نباشم وای بر من .....

خداوندا بارها آمدم و برگشتم اما به حق خودت و رسولت و علی و فاطمه ات و همه ی ائمه قسمت میدهم که حالا دیگر با من آشتی کن.میدانم بنده ی بدی بودم.میدانم ولی تو خوبی تو بزرگی تو کریمی تو رحمان و رحیمی با عدالت با من رفتار مکن بلکه با فضلت رفتار کن اگر با ریخته شدن خون ما اسلام حاکم میگردد پس ای دژخیمان کافر با گلوله های خود ما را نقش زمین سازید.ای توپ ها ,خمپاره ها ای موشک ها آماده ی به خون غلتیدنیم .اسلام بالاتر است ای دنیاییان نادان و منحرف آگاه باشید که ما سرباز خمینی بزرگیم ما کفن شهادت که کفن شهادت همان لباس بسیجی است پوشیده ایم و در دریای خون شنا میکنیم تا به ساحل آزادی برسیم.و به شما ای مردم سست عنصر و از خدا بی خبر که هرگز رو به جبهه نکرده اید میگویم:اگر همه در خانه ها و شهر ها بمانید و در کانون گرم خانواده خود باشید و من تا زمانیکه خمینی دستور جهاد بدهد در جبهه خواهم ماند.این بزرگترین افتخار من است و بدانید که روزگاری روزگار حساب است .

و به حسابتان خواهند .ادعای مسلمانی ساده است در عمل باید مردانه بود و بدانید شهادت آرزوی ماست.

و تا زمانیکه خداوند بخواهد و اسلام نیاز به خون داشته باشد میدهیم و با دل و جان و با عشق خون میدهیم و شعارمان شعار حسین است هیهات منه الذله .

من از امام دست بر نخواهم داشت اگر چه خود را لایق سربازی این امام نمیدانم اما دلم خوش است که او امام من است و افتخارم این است که سرباز خمینی هستم و بدانید که هر که از او دست بردارد به نیستی رفته است و هر که یار خمینی شود از همه ی مشکلات و آسیبها در امان است . او امام حق است نائب امام زمان و اطاعت از او بر هر مسلمانی واجب است و تو ای مادر و پدر و خواهرانم و برادرانم صابر باشید و خدای ناکرده دم به شکوه بر نیاورید .امام را یاری کنید و در این مصیبت صبر کنید که ان الله مع الصابرین . مرا حلال کنید عفو کنید که خداوند مرا ببخشد و بیامرزد و شهید قرار دهد . نماز را حجه الاسلام محمد هاشمیان بخواند بر جنازه ام و اگر کفن نصیبم شد همان که از مکه آوردم یک آرم سپاه بر کفنم نصب کنید والسلام .خداحافظ

حاج علی محمدی پور

*برای سلامتی ارواح طیبه شهدا صلوات*

وبلاگ صالحین شهید فهمیده http://halghehsh-fahmidehrafsanjan.blog.ir/

نظرات (۱)

عرفانه
۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۲۲

🌷🌷🌷🌷🌷🌷      🍃🍃

دلنوشته ای کوتاه برای سردار مهربانی ها:

🌷🌷🌷🌷🌷🌷      🍃🍃

خیلی دلتنگم حاج علی.....!!! خیلی....! سی بهار از آسمانی شدنت گذشت.....!!سی پاییز....!!سی تابستان ....!!و سی زمستان......و آروم آروم دارم پیر میشم.......پیر این سالهای نبودنت......!!!گاهی....فقط گاهی......یادی از این رفیق حیران بکن......!!!!یا علی......حاج علی....

🌷🌷🌷🌷🌷🌷      🍃🍃

حاجی کاش امروز زائرت بودم........

🌷🌷🌷🌷🌷🌷      🍃🍃


پاسخ:
احسنت....اجرکم عند الله.... ان شاالله شفاعت حاج علی نصیب همه بشود به حق شهدا و رب شهدا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

محبوب ترین مطالب